«دنیای خاکستری»

بهرام در حیاط کوچک خانه‌اش ایستاده بود. دست‌هایش در زیر نور ضعیف چراغ گازی که در گوشه‌ی حیاط روشن بود، لرزیده و به خاک خشک و ترک‌خورده نگاه می‌کرد. نگاهش به دشت‌هایی بود که اجدادش به‌عنوان زمین‌های کشاورزی برای همیشه به ارث برده بودند؛ اما بهرام خوب می‌دانست که چیزی برای به ارث بردن نخواهد داشت، جز خاکی که هر ساله بیشتر از آن به دست می‌آید و باز هم هیچ چیزی عوض نمی‌شود.

"چرا باید زنده باشیم؟" این پرسش همیشه در ذهنش جریان داشت. پدرش همیشه می‌گفت: "زندگی چیزی جز تحمل نیست. تا وقتی نفس می‌کشی، تحمل کن." اما بهرام از تحمل کردن خسته شده بود.

در میان همین افکار، صدای پای بهادر، پسر عمویش که از همان روزهای کودکی با او در این روستای کوچک بزرگ شده بود، به گوشش رسید. بهادر همیشه در دلش چیزی برای گفتن داشت، اما هرگز نتوانست چیزی به‌جز خالی بودن زندگی‌اش بگوید.

"بهرام! بیداری؟" صدای بهادر به گوشش رسید.

بهرام سرش را بلند کرد. بهادر ایستاده بود، با همان چهره‌ی خسته و محزون که همیشه داشت. دست‌هایش پر از خاک و لکه‌های سیاه بودند، همانطور که دست‌های بهرام بود.

"حالا دیگه حتی نمی‌دونم چرا باید زنده بمونیم، بهادر. فکر می‌کنم هیچ راهی نیست. نه دانشگاهی، نه شغلی. فقط باید زمین‌ها رو شخم بزنیم و همیشه همین‌طور بمونیم. نسل‌ها هم همین‌طور گذشتند، نه؟"

بهادر با نگاه عمیقی به بهرام نگاه کرد و گفت: "آره. ما همون‌هایی هستیم که برای دیگران کار می‌کنیم. هیچ وقت نباید امید داشته باشیم که زندگی‌مون تغییر کنه. آقازاده‌ها توی کاخ‌ها نشستن، ما هم اینجا."

بهرام نگاهی به آسمان کرد. هیچ ستاره‌ای در آسمان نبود. آسمان تیره و بی‌روح به نظر می‌رسید. درست مثل زندگی‌اش. درست مثل زندگی همه‌ی کسانی که در این سرزمین زندگی می‌کردند.

چند ماه گذشت. تحصیلات بهرام همچنان متوقف بود. به دلیل سهمیه‌های دانشگاهی که تنها به آقازاده‌ها و وابستگان قدرت تعلق می‌گرفت، او و بسیاری از جوانان دیگر هیچ‌گاه شانسی برای رسیدن به دانشگاه یا حتی شغل بهتر نداشتند. بهرام از زندگی‌اش ناامیدتر از همیشه بود.

او هر روز به همان دشت‌ها می‌رفت و برای آقازاده‌هایی که هیچ‌گاه رنج و درد کشاورزی را درک نکرده بودند، کار می‌کرد. هر روز بیشتر و بیشتر در دلش سنگینی احساس یأس و سرخوردگی را می‌دید. اما چیزی که بیش از همه او را از پا درآورد، دیدن چهره‌های جوانان دیگر بود که در نگاهشان هیچ چیزی جز ناامیدی و پوچی نمی‌دید.

"آیا هیچ‌وقت از این دایره بسته بیرون می‌آییم؟" این سوال همیشه در ذهن بهرام می‌چرخید. اما هر بار که پاسخ می‌داد، دلش بیشتر سنگین می‌شد. «نه. هیچ راهی وجود ندارد.»

روزی از روزها، در حالی که بهرام و بهادر در کنار هم در حاشیه‌ی دشت نشسته بودند، بهرام گفت: "هیچ راهی برای تغییر وجود ندارد. حتی فرزندان ما هم اگر به دنیا بیایند، باز هم مجبور خواهند بود در این دنیای بی‌رحم زندگی کنند. همه‌چیز به همین منوال باقی می‌ماند."

بهادر هیچ جوابی نداد. او هم درست مثل بهرام خسته شده بود. نه امیدی به آینده داشت و نه حتی اشتیاقی برای ادامه دادن.

چند روز بعد، بهرام تصمیمی گرفت که برای همیشه از همه‌چیز رها شود. او به خانه نرفت. دیگر احساس می‌کرد که زندگی در این دنیای بی‌پایان بی‌فایده است. همانطور که در گوشه‌ای از دشت ایستاده بود، به یاد گذشته‌های دور افتاد و خاطرات بی‌پایان روزهای گذشته در ذهنش تکرار می‌شد. اما همه چیز همچنان همان بود، همان درد، همان تکرار، همان چرخشی که هیچ‌گاه به جایی نمی‌رسید.

در شب سرد و تاریکی که هیچ‌کس صدای قدم‌های بهرام را نشنید، او برای همیشه از این دنیا رفت. او تنها نبود؛ او نماینده‌ی نسل‌های فراموش‌شده‌ای بود که هیچ‌گاه نتوانستند از چنگال سرنوشت‌شان فرار کنند.

همه‌چیز تمام شده بود، همانطور که همیشه تمام می‌شد. نسل‌ها از دست می‌رفتند، اما دنیای بیرون همان دنیای قدیمی باقی می‌ماند. هیچ‌چیز تغییر نمی‌کرد.

پایان

نوشته بهنام محترمی