شعر و دکلمه عشق
صداها آهنگ بود، نگاهت ترانه
دلم لرزید از آن سکوت شبانه
تو بودی ماه و نسیمی پنهان
دل از حرفهای نگفته افتاد
زبانم لال، ولی چشمم گفت
تمامِ شوقی که در جانم نهفت
سکوتِ ما پر از فریاد گرم بود
که از واژه گذشت و شکلِ عشق بود
ز حرف گذشتیم و ماند آغوش
که جان میلرزید در آن خاموش
و آهسته گفتی: بمان همینجا
که دنیا همین لحظه شد زیبا
صدای هیهی درون سینه نشست
دل از طپش به دام آرامش شکست
میان تپشها، در آغوشِ هم
رسیدیم به مرزی از بیکلامیِ کم
(دکلمه عشق)
صداها…
همهشان انگار آهنگ بودند
و نگاهت… ترانهای که پیش از شنیدن، باورش کرده بودم
دلم، در آن سکوت شبانه، لرزید
نه از ترس
نه از تردید
از چیزی شبیه فهم ناگهانیِ عشق...
تو بودی
ماه در قاب پنجره
نسیمی پنهان
و من، گرفتار حرفهایی که هیچوقت نگفتم
دل، از گفتن گذشت
به چشمها پناه برد
به لرزشِ دست
به سکوتی که میانمان شعر میساخت...
و آنجا، جایی بود میان واژه و بوسه
جایی که دوستت دارم را نگفتیم
اما شنیدیم
از حرف گذشتیم...
ماند فقط آغوش
گرم، بیپیرایه، بیدلیل
و در دلِ آن آغوش،
صدای هی... هی...
آرام، کوتاه، شبیه یک لالایی
که از تپش قلب میآمد، نه از زبان
آرامشی افتاد میانمان
نه از پایان،
که از آغازِ فهمیدنِ هم...
و حالا
همین سادگی را، همین در آغوش بودن را
تا همیشه زندگی میکنم...
#بهنام محترمی#شعر و دکلمه عشق#