آواز نیستان

(شعری نو به سبک مثنوی معنوی)

بشنو از دل چون حکایت می‌کند
ز آتشی پنهان شکایت می‌کند

سوختم در سوز عشقی بی‌قرار
بی‌خبر از خود، رها زین روزگار

خاک بودم، خسته و گم کرده‌راه
تا نسیمش آمد از سوی پگاه

گفت: «ای بی‌تابِ این خواب بلند،
راهِ جان آن‌جاست، نه در خاک و بند»

ساقی‌ام دستی کشید از جام نور
مست شدم از لحظه‌ای دیدار دور

گفتمش: «این عشقِ دنیا سیر نیست»
خندید و گفت: «این که اصلاً شیر نیست!»

عشق گر از یارِ جاویدان بود
هر دو عالم نزد او قربان بود

زان سپس برچیدم از دل کفر و دین
عشق شد محرابِ جانم، سرزمین

یارم آمد، بی‌صدا، بی‌واژه‌گو
لیک با نَفسی چو انفاسِ سبو

گفت: «گر جان دهی، جانت دهم
گر خودی سوزی، جهانَت دهم»

سوختم، خاک شدم، خاکم گرفت
باد جان آمد، مرا پاکم گرفت

هر چه غیر از اوست، شد نقشِ خیال
ماند تنها او، نه من، نه قیل و قال

#بهنام محترمی#