چشم مشغول مکن بر سیم و زر
زان‌که با خاکش چه دارد جز گذر؟

دور دارد مرد را از خویشتن
بند زر آید گران‌تر زان‌که سر

عشق را جو، گر دلت خواهد نجات
زان‌که جز او نیست در عالم هنر

هر که جان بر کف نهاد، آزاد شد
زان‌که این سودا بود بازارگر

دور شو از دام نقش و رنگ و بو
بوی جان آید ز خلوت، بی‌خبر

هر که دل بر دنیی و اسباب بست
چون اسیران شد، ولی با سیم و زر

آتش است این خاک، نه جای امید
بر مشو زین توده‌ی خاکستر

غافل است آن‌کس که دل بر زر نهاد
زر چه باشد؟ نقش بسته بر گِل است

جمله خوبان، رخت برداشتند
دل مبند آن‌جا که جا ناوابل است

گنج در ویرانه می‌جویی عزیز؟
دل بجو، کانِ حقیقت در دل است

چون نسیمی شو رها از خویش و رنگ
زان‌که خاک تن، حجاب منزل است

هر که را جان از هوا آزاد گشت
شاه شد، گر چه گدای منزل است

سجده‌گاه عاشقان خاک در است
کز درِ یار آتش دل حاصل است

#بهنام محترمی#هرگونه کپی ممنوع است#