قیاپا

قیاپا مردی بود که میان مردم به عدالت‌خواهی شهره بود، اما عدالت در چشمان او چیزی جز ابزاری برای قدرت نبود. او کاهن اعظم معبد بود، مردی با ردایی سنگین و سری پر از غرور. شب‌ها وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شد، تنها چیزی که در ذهن قیاپا می‌چرخید، حفظ قدرت و مقامش بود.

آن روز اما شهر بیت‌المقدس در التهاب بود. مردی به نام مسیح به اتهام کفر و تحریک مردم به محاکمه کشیده شده بود. قیاپا، به عنوان داور این محاکمه، در صدر مجلس نشسته بود. نگاهش سرد بود و بی‌احساس.

وقتی مسیح را به داخل آوردند، همه‌جا سکوت حکمفرما شد. او آرام و مطمئن بود، انگار نه متهم بلکه داوری برای روح‌های مردم در برابرشان ایستاده باشد. قیاپا با صدایی محکم گفت:
«آیا تو خود را پادشاه یهودیان می‌دانی؟ آیا تو ادعای خدایی داری؟»

مسیح به او نگریست، لبخندی آرام بر لب آورد و گفت:
«پادشاهی من از این دنیا نیست. اگر از این دنیا بود، پیروانم می‌جنگیدند تا دستگیر نشوم. اما پادشاهی من آسمانی است.»

این پاسخ قیاپا را به خشم آورد. او به جمعیت حاضر اشاره کرد و گفت:
«می‌شنوید؟ او خود را خدا می‌داند! این مرد خطری برای ملت ماست. اگر بگذاریم او زنده بماند، آشوب همه جا را می‌گیرد!»

اما در میان جمعیت، برخی به زمزمه افتادند. چهره آرام و نگاه پر از شفقت مسیح دل بسیاری را لرزانده بود. قیاپا این را دید و بر روی میز کوبید.
«این مرد باید مجازات شود! آیا کسی هست که سخن دیگری بگوید؟»

پتروس، شاگرد وفادار مسیح، می‌خواست سخنی بگوید، اما مسیح با نگاهی آرام او را ساکت کرد. سپس به قیاپا گفت:
«حقیقت را گفتم و برای همین شما مرا محاکمه می‌کنید. اما بدان که حقیقت در این دنیا نه محاکمه می‌شود و نه محکوم، بلکه در قلب انسان‌ها جاودانه می‌ماند.»

قیاپا در سکوتی سنگین فرو رفت. او فهمید که این محاکمه چیزی فراتر از قدرت و سیاست است. اما ترس از دست دادن جایگاهش بر دلش چیره شد. او فریاد زد:
«این مرد باید مصلوب شود! حکم او مرگ است!»

جمعیت غریو کشید و مسیح را به سمت سرنوشتش بردند. اما قیاپا تا پایان عمرش هر شب صدای آن جمله را می‌شنید:
«حقیقت جاودانه است.»

#بهنام محترمی#هرگونه کپی برداری ممنوع