تن معشوق که به گل مریم میماند
با الهام از تن معشوق که به گل مریم میماند؛ گلی سپید، خوشبو، نجیب، لطیف و پُرراز.
به عطرِ حضور، هم به شکوفایی، و هم به فنا و بازگشت در عشق.(بهنام محترمی)
سپیدیِ نخست
تنِ او چون گلِ مریم، سپید و روشن و آرام،
نه زنگی داشت از دنیا، نه زخمی، نه غباری خام.
به چشمم آمد آن لحظه، که او خورشیدِ بیسایهست،
که هر تارش نفس دارد، ولی در سینه بیکینهست.
عطرِ آرامش
ز تن بوی گل آمد، ز لب، نغمهی شبنم،
چو مریم در نسیمِ صبح، دلآسا بود بی ماتم.
نفسهایش نه آتش، نه طوفان، نه هیاهو بود،
که بویش جان نوازم شد، چو آوایی ز آن سو بود.
لمسِ لطیف
به یک تماسِ ساده، جهان از یادم افتاده،
چو برگِ تازهی مریم، لطافت را به من داده.
نلرزاند تنش دستی، مگر با مهر و حیرانی،
که خود مهتاب میمانست، نه از جنس پریشانی.
گلبرگِ حضور
لبش چون گلبرگِ مریم، نه از شور، از سکوت آکنده،
تماشایش عبادت شد، نگاهش در دلم پَرخنده.
سراپایش پیامِ نور، زبانی بیزبان اما،
که هر عضو از تنش میگفت: بهشت اینجاست، جانا!
شکفتن در آغوش
در آغوشم شکفت آن تن، چو گلی از نور و لبخندش،
جهان را گم نمودم من، در آن لحظه که بوییدمش.
نه نیلوفر، نه نرگس، نه یاس و سنبل و شببو،
گلِ مریم فقط ماند و… تنِ او بود با من، او.
پرپر شدن در عشق
شدم پروانهی مستی، در آتشهای بیپروا،
تنش گل بود و من خاکش، ولی از عشق بیتقوا.
شکوفا شد، سپس پژمرد، ولی در سینهام ماندش،
که عطرِ جانِ او جاریست، اگرچه تن نماندش.
مریمِ جاودانه
اگرچه گُل بریزد برگ، نماند جسمِ نازکتن،
ولی در سینه میماند، شکوهِ آن تنِ روشن.
معشوقم جاودان شد، نه در خاک، نه در تقویم،
که در هر بوی مریم هست، نفسهایش، صدا و بیم.
فنا در عطرِ تن
تنش رفت و من اما، شدم آن بوی سرگردان،
به هر باغی که میپیچم، صدایش هست در دستان.
نه جسمم مانده، نه اسمی، نه هوشی، نه دل و دیدم،
فقط مریم، فقط معشوق، فقط بوییست که بوییدم.
تن معشوق، گل مریم
تنش خاک نبود،
گلی بود از نور،
که اگرچه پرپر شد،
عطرش هرگز نمیمیرد.
#بهنام محترمی دفتر تن گل مریم#