شعر عاشقانه شوق تو
دلم از شوق تو در شعله کشد چون سحری
نگهت میرسد و میبردم تا قمری
دل من خانهی مهرت شده از روز نخست
نرود از دل من نام تو حتی به زری
نفسم بیتو چنان زهر شود در گذرم
لب من بیلب تو خشک شود همچو پری
خواب و بیداری من، قصهی یک تب شده است
که تویی در همهاش، آتش و باران و دری
بوسهای خواهم از آن لب که به جانم آید
که نماند اثری بعد تو از خاکسری
ای که در سینهی من جا شدهای بیاجازه
تو بمان، جان من اینجاست، تو مهمان نری
#بهنام محترمی#
+ نوشته شده در جمعه بیستم تیر ۱۴۰۴ ساعت 4:10 توسط بهنام محترمی
|