عطر
زن گذشت از زندگیام، مثل یک عطر خفیف
نه چنان تلخ که سوزد، نه چنان شیرین و خفیف
هر کجا رفت، رد اندام و نگاهش ماندهست
روی دستم، روی لب، گاه در شبهای خفیف
عشق را در تنِ یک زن نتوانم که ببند
عشق یعنی بوسههایی بیقرار و ناحریف
چشمهایی دیدهام، از عشق لبریز و پر از—
رمزهایی از جنون، وسوسه، خواهش، لطیف
گاه چون شب، نرم و تار، آرم گرفتندم به خواب
گاه چون شرجیترین ظهرِ جنوب، آتشِ نیف
لب چو لیمو، بوسهشان ترش و تکانده بود
گاه میسوختم از شهد، گاه از سردیِ کیف
دختری با خندههای تند و لبهایی کشیده
دختری با چین پیشانی، نگاهِ بیتعریف
در اتاقی با چراغی زرد و پتوهای خنک
من شدم گم، در تنش، در شعر، در سکسِ شریف
هیچیک عشقم نبودند، هیچیک معشوق من
لیک هر یک جانِ من بودند در لحظه، در طَیف
گاه بر پایی نشستم، در میان رانِ گرم
گاه در گیسو گم شدم، مثل باد در حصیف
با کسی تا سحر آواز و بوسه دادم و رفت
با یکی لب باز کردم، با یکی اشکِ نحیف
میخرامیدند و میرقصیدند و میرفتند
بیخبر از من، ولی من زنده با آنها شکیف
نه گلهمندم، نه زخمی، نه بهدنبال پناه
من فقط مردیام از عطر زن، مست و شریف
زن، خداییست که در پیکر تجلی کرده است
گاه در آواز، گاه در تن، گاه در بوسهی خفیف
من شناور گشتم از ساحل به ساحل، زن به زن
تا بدانم عشق یعنی چیست در این خونِ عفیف
عاشقی را در یکی دیدم، در آنی سوختم
در یکی شهوت چشیدم، در یکی حسِ شریـف
همه رفتند، من نماندم، یا نخواستم بمان
حال، عطری مانده بر لب… خاطراتی نیمعفیف
#بهنام محترمی#