خواب انگلستان،خون ایران
خواب انگلستان، خون ایران
(روایتی از آغاخانها، عشایر ایران و کودتای دوم)
باد زوزه میکشید در بیابانهای جنوب. گرد و خاکی که از نعل اسبها بلند میشد، میرسید تا گوشهی دربار لندن، جایی که خوابهایی بزرگ در سر داشتند: خواب تجزیه ایران.
مثلث سیاه شکل گرفت
در گوشهای از هند، در عمارت پنهانِ بمبئی، مردی نشسته بود با محاسنی سفید و لباسی فاخر. آغاخان سوم، امام اسماعیلیان، که همپیمان دیرین انگلستان بود، نامهای در دست داشت:
پسران آغاخان، آمادهاید؟ زمانِ بازگشت است.
ایران هنوز بیدار نشده... اما ما شب را طولانیتر میکنیم.
از هند، از مصر، از لندن، مثلثی شکل گرفته بود:
ضلع اول: فرزندان آغاخان، تربیتشدهی مدارس انگلیسی، مأمور بازگشت به خاک ایران با نقشهای نو ویکی شدن با بچه های آغاخان نوری برای داخل ایران
ضلع دوم: سید ضیا طباطبایی، که پس از تبعید، با بلیت بازگشتِ کودتای تازهای برگشت.
ضلع سوم: شیخ خزعل و فرزندانش، با سودای تجزیه خوزستان و پیوستن به اتحاد نفتی انگلستان.
و در رأس این مثلث، انگلستان ایستاده بود؛ پدرخواندهای با لبخند زهرآلود.
آتش در ایلات
اما ایران، خاک خاموش نبود.
در کوههای زاگرس، در لرستان و بختیاری، در ایلام و کرمانشاه، صدای ایل میپیچید:
خوزستان مال ایران است! هر وجب خاک، با خون نگه داشته میشود!
نیروهای هندی – که با کشتیهای انگلیسی در جنوب پهلو گرفته بودند – پا به خاک خوزستان گذاشتند. پرچمهایی با نشان کمپانی هند شرقی، مردانی با لهجه بمبئی و فرمانهای بریتانیایی.
اما لرها، بختیاریها، کردها و عربهای وفادار به ایران، ساکت ننشستند.
در دشت عباس، درگیری شدیدی بین عشایر و نیروهای هندی روی داد. میگفتند:
هند را گرفتید، اما اینجا ایران است!
جنگ، نامتقارن بود. توپخانه در برابر تفنگهای کهنه. اما خاک، با دل نگه داشته میشود، نه با زر.
کودتای دوم
سید ضیا دوباره برگشت، اما این بار در سایه. چهرهی جلویی کسی دیگر بود:
رضاخان میرپنج.
آموزشدیدهی انگلیسیها، بلندپرواز، و دقیقاً همان کسی که برای بستن پروندهی عشایر، خوزستان، و سلطهی نفتی لازم بود.
کودتای ۱۲۹۹ موفق شد. شیخ خزعل منزوی شد.
اما نقشهها هنوز خواب تجزیه میدیدند.
قهرمانان گمنام
در غرب، در ایلام، کردستان، کرمانشاه، بختیاری، صدها خانواده پسرانشان را به جنگ فرستادند. برخی هیچگاه برنگشتند.
زنان، همسرانشان را در کوهستان دفن کردند.
پیرمردها، تفنگهای کهنه را خاک کردند، ولی نگذاشتند پرچم بیگانه بر سر دیارشان بلند شود.
و وقتی رضاخان بالاخره قدرت را به دست گرفت، همه میدانستند بخش بزرگی از ایران مدیون آنهاییست که اسمشان در کتابها نیامد.
شیخ خزعل، آن نوکر نفتفروش، همانکه خواب خوزستان در سر داشت،
توسط سربازان وطن دستگیر و در اصفهان رها شد.
او هر روز صبح در حیاط خانهاش در اصفهان قدم میزد و به خود میگفت:
چه شد آن خطه خوزستان که از لندن وعدهاش را داده بودند؟
پاسخش در نگاه ساکت مردم ایران بود:
این خاک، جای فروختن نیست.
و چنین شد که با خون عشایر، با غیرت قومها،
و با فریاد مادرانی که جسد پسرانشان را در غرب تحویل گرفتند،
خواب تجزیه ایران برای همیشه شکست.
مثلث لندن، بمبئی، خرمشهر
با تمام قدرتش آمد
اما
ایران، نجات یافت.