دو کودتا
دو کودتا
روایتی از مأمور امآیسیکس
من ادوارد انگل هستم، مأموری که دو بار در یک سرزمین مأمور شد؛
بار نخست، در تابستان ۱۳۳۲،
بار دوم، در زمستان ۱۴۰۲.
میگویند تاریخ تکرار نمیشود؛ دروغ است. تاریخ تکرار میشود، فقط چهرهها عوض میشوند.
مهِ شمال – تابستان ۱۳۳۲
هوا از بوی دریا و بنزین پر بود. هواپیمای نقرهای با نشان سلطنتی از نوشهر برخاست و در دل مه گم شد.
ما آن را پرواز نقرهای مینامیدیم؛ حامل برادر شاه، کسی که شاید اگر زنده میماند، مسیر سیاست ایران را عوض میکرد.
در اتاق عملیاتِ سفارت، روی نقشه، نقطهای با مداد قرمز کشیده بودم. تنها دو واژه رمز در تلگراف لندن آمده بود:
مه طبیعی
وقتی خبر رسید که پرواز در شمال سقوط کرده، همه سکوت کردند. در گزارش رسمی نوشتند: نقص فنی، دید پایین، تصادف.
اما من میدانستم که در آسمان، هیچ مهی تصادفی نیست. همان شب در بیبیسی پیامی پخش شد:
الان ساعت دقیق تهران است...
و تاریخ ورق خورد. دولت مصدق سقوط کرد. من قهرمان امپراتوری محسوب شدم.
اما در درونم چیزی مرد.
یلدا – زمستان ۱۴۰۲
هفتاد سال گذشته بود. لندن باز مرا خواست؛ گفتند فقط یک مشاورهٔ نمادین
رمز عملیات: یلدا.
ابزار، دیگر تانک و رادیو نبود؛ نغمه و تصویر بود. پیامهایی در قالب ترانه، در شبکههای اجتماعی پخش میشد تا ذهنها را بجنباند.
من فقط ناظر بودم، تا روزی که در اخبار دیدم:
هلیکوپتر ریاست جمهوری ایران در مهِ کوهستان سقوط کرد.
عبارتها همان بودند: نقص فنی، دید پایین، مه سنگین.
و من دوباره لرزیدم؛ صدای موتور، تکرار پرواز نقرهای در گوشم زنگ میزد.
در دفترچهام نوشتم:
در ۱۳۳۲، برادری از آسمان افتاد؛ در ۱۴۰۲، رئیسجمهوری. و در میان این دو سقوط، تاریخ لبخند زد — لبخندی سرد و حسابشده.
اعتراف در غبار
حالا در خانهای رو به دریا زندگی میکنم. هر صبح، مه از خلیج بلند میشود و من صدای دو سقوط را در گوش میشنوم.
به همکاران جوانم گفتم:
کودتا دیگر با تفنگ نیست، با روایت است. با موسیقی، با تصویر، با مه.
هر دو عملیات با رمز یکسانی پایان یافت:
مه طبیعی
اما هیچچیز در سیاست طبیعی نیست.
در صفحهی آخر دفترم فقط یک جمله مانده:
دو سقوط، دو قرن، یک سایه؛
و من، مردی که هر دو را در مه گم کردم.
#نویسنده ادوارد انگل#