عشق در مه
در باغی که نو ر خو رشید در آن مثل شیشهی شکسته می در خشید ، آخو ندک نر با قلبی پر از شور به سوی ماده رفت . او نمی دانست که این عشق، سر انجا مش ر ا رقم خواهد زد.
ماده، بزرگ و زیبا، نگاهش سنگین و آرام بود، مثل شهری که بار ها سقوط کرده و هنوز ایستاده است. نر لبخند زد و بالهایش را لرزان باز کرد، گویی هر حرکتش یک قربانی کوچک برا ی عشق بود.
زمان جفت گیری ر سید. نر ، بی آنکه بداند، خود را تقدیم کرد؛ جسمش پر از شور و زندگی، و سرش به تدریج در دهان ماده ناپدید شد. دردناک و آرام، ماده همچنا ن زندگی میکرد، اما چیز ی از نر برای همیشه ر فته بود.
و در پس این لحظهی وحشتناک ، آینهی باغ بازتاب زندگی امروز انسانها شد:
مردانی که با تمام وجودشان عشق و تلاش میکنند،
زنانی که گاهی بدون قصد ، بخشی از مردان را میبلعند تا خود زنده بمانند،
و رابطهای که هم عاشقانه و هم مرگ است، یک چرخهی بیرحمانه ی فداکاری و از دست دادن.
در پایان، تنها باد و نور، سرهای گمشده و قلبهای داده شده را تماشا میکردند، و سکوت، دردناکتر از هر تصویر واقعی ، بر باغ حاکم شد.
#بهنام محترمی#