عاشق شو، دل به آتش بسپار
که در دل، بر گل‌های جهان بهار
عشق، چشمه‌ای است که از دل جاری‌ست
در دل‌های شاداب، همیشه جاری‌ست

به یاد داشته باش که در غم و شادی
عشق در دل، همچو دریا پر از صافی
هر که عاشق شد، جانش روشن گشت
ز دل و جان، در برابر عشق شکست

عشق در دل، همچو شعله‌ای سوزان
در دلِ خاموش، چشمه‌ای فراوان
اگر عاشق شوی، در دل ببین
که در نگاه تو، همه جا زمین

اگر جان در دستِ عشق نهاد
به هر کجا که خواهی، تو پرواز کن
عشق در دل، حاکمِ جادویست
که می‌سازد از خاک، عالمِ سویی

پس عاشق شو، دل خود را بسپار
که در این آتش، جان تو زنده‌ست
که وقتی عاشقی، دیده‌ها درخشند
و بر دل‌های دیگر، همچو خورشید تند

#بهنام محترمی#

غزل عاشقانه

در دلِ شب، به یاد تو اشک می‌ریزم
در هجوم درد، با عشق می‌خیزم

چشمانت در دلِ شب چون مهتاب است
که در دلِ تاریکی، نور می‌ریزم

صوت لبت به گوش من چون ترانه است
هر واژه‌ات در دل، گلاب می‌ریزم

عشقِ تو در جانم، لذتِ بی‌پایان
به شوقِ دیدار، جان را می‌ریزم

دستت در دست من، دنیای خوشی است
هر لحظه که می‌بینمت، لبخند می‌ریزم

این دل، در تبِ عشق تو سوخته است
به یادِ تو، هر قطره‌ای از دل می‌ریزم

اگرچه جدا شویم، در دلِ منی
و در هر لحظه، از تو یاد می‌ریزم

چه قشنگ‌تر از این که در لحظه‌هایت
هر آفتابِ خوشی را برایت می‌ریزم

#بهنام محترمی#