در ابتدا، روح و عشق هرکدام به تنهایی وجود داشتند، اما هرکدام در جستجوی چیزی بودند که نیمه‌ی گمشده‌ی خود را پیدا کنند. روح، که از بی‌پایانی و رازهای ناپیدای هستی آگاه بود، در دنیای خود به آرامی می‌زیست. عشق، از لطافت و گرمی در دل‌ها سخن می‌گفت و در جستجوی وجودی بود که بتواند جوهره‌ی واقعی او را درک کند.

روزگاری که هنوز هیچ‌کس نمی‌دانست چگونه، روح و عشق در یک زمان و مکان به هم رسیدند. نخست، چیزی در آنها جرقه زد؛ انرژی‌ای عمیق و پاک که از دل هر دو برخاست و میانشان پیوندی پدید آورد. روح به خاصیت خود به عشق نزدیک شد و عشق با لطافت خویش روح را در آغوش گرفت. در این آغوش گرم، چیزی جادویی رخ داد. مانند نور خورشید که بر سطح دریا می‌تابد و آن را به درخشش درمی‌آورد، تابش جمال معشوق از این پیوند برآمد.

عشق و روح اکنون دیگر تنها دو مفهوم نبودند. آنها در هم آمیخته شدند، پیوندی که از جنس نور بود. در گفت و شنودی عمیق و بی‌پایان، عشق به روح گفت: "من همان چیزی هستم که تو به دنبالش بودی، آنچه که در تو وجود داشت و به من نیاز داشت." روح در پاسخ گفت: "و من همان چیزی هستم که تو در پی آن بودی، آن بی‌پایانی که تو به آن نیاز داشتی."

از این گفت و شنود، یک حقیقت آشکار شد: روح و عشق نمی‌توانستند بدون یکدیگر وجود داشته باشند. این دو در هم آمیخته و در درون هم، شوق و آرامش را به‌هم بخشیدند. عشق اکنون جزئی از روح شد و روح جزئی از عشق. در هر جایی که یکی از آنها بود، دیگری نیز حضور داشت، و این پیوند تا ابد ادامه می‌یافت.

#نوشته بهنام محترمی#