باز این چه فریادی‌ست که در جانِ عالم است؟

باز این چه طوفانی‌ست که در صحنِ مَحرم است؟

باز این چه آوایی‌ست که از کوچه‌ها گذشت؟

باز این چه ناله‌ست که از سینه‌ی غم است؟

چشمان زمین باز پر از اشکِ بی‌صداست

گویی دل تاریخ، پر از زخمِ مبهم است

هر قطره‌ی خون در دل شب چون شهاب سوخت

هر شعله که برخاست، ز آهِ مظلِم است

از دامن خاکستر این ظلمِ بی‌امان

فریاد حقیقت، علمِ روشنِ دم است

بیداد اگرچه بر تنِ انسان غبار ریخت

آگاه شد آن کس که در او نورِ مَحکم است

نامی که به لب‌های زمان زنده مانده است

از سلسله‌ی نور، نه از نسلِ خاتم است

از مشرق ایمان، سروش حق آمد

آری، سخنش آینه‌ی سِرِّ مَحرم است

هر کس که به تیغِ ستم آغشته می‌کند

بداند که پایانش به داغِ جهنم است

ما امتِ نوریم، نه بازیچه‌ی جهان

رهبر که تو را خواند، در او شورِ زمزم است

این پرچم سرخ است، نه از خونِ جنگ‌ها

از خون شهیدان، که مسیرش مُسلّم است

#بهنام محترمی#