شعر منتظر
نشستهام به لب بامی، شب و تنهایی و باد
نگاهم از تو خالی، سینهام پر از فریاد
دل از خیالت آکنده، نگاه از اشک تر
به شوق آن که یک شب، بازگردی از ره یاد
تمام شهر خاموش است، اما دل پریشان
میان اشتیاق من، تویی تنها مراد
چه آتشی است در من، که بیتو شعلهور شد
به بوسههای داغت، دل من است مُراد
چه شد که دیر کردی؟ شبم شکسته از غم
صدای پای تو نیست، نه نغمهای، نه داد
بیا که بیتو قلبم، نه شور دارد، نه شعر
نه این غزل غزل شد، نه آن جنون، نهاد
بیا به خواب من شب، که روز روشنم کن
که ماه بیتو تنها، غروب رفت و باد
تو نیستی و بوسه، هنوز داغ مانده
شکفته بر لبم نیست، ولی دل از تو شاد
لبم به حرف بسته، ولی دلم پر از توست
زبان نمیگوید، ولی تویی مراد
چه سرنوشت سختیست، این تپش بدونت
که خنده را ندیدم، فقط غمت نهاد
تو آمدی و رفتی، غبار در دلم ماند
به جای عطر زلفت، غمی نشست و داد
به لحظههای بیتو، امید بستهام من
که شاید آید آن شب، که باشدش نهاد
اگر بیایی ای جان، جهان دگر شود باز
که جان من بماند، فقط به تو نهاد
تو بوسهات که آید، دل از خودش برون شد
تنم بلرزد از شوق، دلم شود جواد
بیا که سوز این عشق، کشندهتر ز مرگ است
بیا که بوسهات را، دلم کند مراد
همین سکوت شب را، شکستهام به گریه
به نام تو نوشتم، تمام درد و داد
بیا که یک نفس، بی تو نفس نمیماند
بیا که بی تو مردن، همان شود معاد
چه عاشقانهای بود، اگر کنار من بودی
بیا، دلم شکسته، دلم شکسته، شاد
#بهنام محترمی#