شعر دیدن رویت
دیدهام را باز کن بر دیدن رویت فقط
جان من لبریز شد از بوی دلجویت فقط
هرکجا رفتم ز تو یادم نیفتاد ای حبیب
هرچه کردم تا روم، رفتم به سویت فقط
بوسهات چون آتشم افکند بر جان و دلم
زان نسوزد هیچکس، جز در سبویت فقط
روزهایم بیتو تار و شب ز شب تاریکتر
نور من گردیدهای، روشنگرِ خویت فقط
خندهات بر سینهام چون صبح نورانی وزید
داغِ تو اما بماند در گلویت فقط
ای نسیم آرزو، برخیز از سوی حرم
تا برم جانم دمی در گفتوگویت فقط
هرکه دارد داغ تو، دل میبرد از عالمی
من دلم خوش کردهام بر گفتوگویت فقط
دیدهام اشک است و آهم شعلهور چون آتش است
با که گویم درد من؟ با تار مویت فقط
بیتو این عالم پر از غمهای بیفرجام شد
شادمانم میکند یاد نکویت فقط
تو بمان، ای بهترین تعبیر رویای دلم
همه خواب و بیدریم در آرزویت فقط
بیتو چون مجنون شدم در دشت بیپایان غم
تا شود لیلای من، یک روز خویت فقط
کاش میشد لحظهای در خیمهٔ چشمت روم
تا کنم خاک قدمهای نکویت فقط
همچو مرغی بیپناه افتادهام در دام تو
تا رهایی یابم از لطف سبویت فقط
دل سپردم بر تو، جان هم بیگمان خواهد رسید
من ندارم هیچچیزی جز به رویت فقط
جان و دل بردی و گفتی عشق شو، عاشق شدم
تا بمانم لحظهای در گفتوگویت فقط
بیتو چون آبی ز چشمه خشک گشتم بینفس
بازگرد ای مهربان، با خلق و خویت فقط
سوز من در سینهام پنهان نمیماند دگر
شعله میگیرد دلم از رنگ و بویت فقط
با نگاهت سرنوشت من رقم خورد ای نگار
مینویسم با دلم خط به سبویت فقط
تو نباشی، عالمی در چشم من ویران شود
در دل من جا بگیر، با خلق و خویت فقط
تا ابد نامت بماند در دل و در جان من
گر نویسم مثنوی، باشد به رویت فقط
#بهنام محترمی#