دفتر شعر گم گشتی
بخش اول: گردابِ سرگشتگی
ای دل، ز کجا آمدی و به کجا رو میکنی؟
در گرداب سرگشتگی، بیقرار میچرخانی.
چون موجی در دریا، بیقرار و بیسر،
دنبال ساحل امنی، که ندارد اثر.
رنگها و نقشها، همه بازی و خواب است،
این دنیا سراپردهای بیش، نه جز سراب است.
دلِ گمشده چه گوید به این همه سرگردانی؟
کجاست راه برونرفت؟ کجاست درمان آن؟
بخش دوم: آینه شکسته
آینهای که شکست، هزاران تصویر ریخت،
هزار نقش زشت و زیبا، در دل خاک نشست.
هر کس از خود گسست، در زخمهای این تن،
چونان موجی پراکنده، گم شد در بیکفن.
خود را نپذیرفتی، ای نفس بیقرار؟
در انکارِ خویش، چه کردی به این بازار؟
آیینه شکسته، بیجان و بیصدا،
به دنبال روشنایی، میگردد بیوفا.
بخش سوم: در طلب راه
ای دل سرگشته، بگرد در کوچههای درون،
شاید که یابی نور را در این ظلمتِ بیسون.
طلب کن حکمت را، که کلیدِ هر قفلی است،
آن که گم کرده راه، به دست او راهبری است.
باشد که بیابی راهنمایی در میان مردمان،
اما راه اصلی از دل است، نه از دهان.
ای دل، به خود بازگرد و از توکل مگو دور،
سفر کن بیهراس، که راه دشوار است و دور.
بخش چهارم: شب تار
شب تارِ تنهایی، ظلمتِ بیرحمِ جان،
گمگشتگی بیشتر، در دل چون پنهان.
چونان کبوتری در قفس، دست بسته و بیصدا،
آرزوی پرواز دارد، اما غم دارد و هوا.
این تاریکی جان را، چه کسی روشن کند؟
این شبِ بیپایان، کی به سپیده ختم کند؟
ای دل، صبر پیشه کن، که سختیها میگذرند،
از دل تاریکی، نورهای پاک میسپرند.
بخش پنجم: روشنایی بازگشت
ای جانِ گمشده، بازگرد به خویش،
که در بازگشت تو، هست رازِ ریش.
آن که گم شده بود، یافت راهی نو،
دلش روشن شد ز نورِ هر آهو.
دریافت که گمگشتگی نبود جز فریبی،
چون رهی بود تا به سوی معبری.
بازگشت به اصل، آغازی دیگر،
نه پایان راه، که اوجِ سفر.
پایان دفتر شعر گمگشتگی
#بهنام محترمی#