ببوی پیراهنت
دل دیده خون فشانم
تا ببوی پیراهنت
دست از جان میکشم
تا بفهمی دلبستنت
در مسیر آرزوی تو
بر افق درختان سوخت
زخم در دل نشسته
خون از چشمها چکید
با صدای آسمانها
همهی رازهای تو را خواندم
در دل شب گم شدم
تا خود را در تو یافتنم
هیچ چیز از دل نمیرود
جز یاد تو و نگاهت
چون بادهایی که همواره
میآیند و میروند، در جوار محبت
برای تو هر چیزی در دل پر میشود
که چشمها تو را از دور نگریست
گمگشتهام در این راه دور
تا شاید باز آغوشت پذیرا باشد
خود را در شعرم حل میکنم
تا این عشق همواره باشد
در هر بیتی که نوشتم
نامت در هر لحظه درخشید
اینکه چه اندازه به خودم ظلم کردهام
در دل سرزمین به یاد تو شکفتهام
با نگاه به پیراهن تو
گلها به سوی آسمان برخاستند
#بهنام_محترمی#
+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم آذر ۱۳۸۹ ساعت 20:28 توسط بهنام محترمی
|