به راه وصل تو رفتم، نه پای ماند و نه مقصد

که هرچه بود، تو بودی، نه خویش ماند و نه مقصود

میان بودن و نابود، تویی حقیقتِ هستی

جهان خیال تو دارد، چو سایه‌ای ز وجود

دلم ز نام تو روشن ، زبان ز یاد تو خاموش

که نام اگر شود افزون، به نغمه گم شودش عود

نگاه من همه سو دید ، ولی تو در همه پنهان

چو موج در دل دریا، نهان ز دیدۀ رود

درون سینه شراری‌ست ز آتشی که تو افروختی

که جز به خاک تو ننشست ، چو شمع در شب سود

نمی‌رسد دلِ حیران به انتهای تو ای جان

که بی‌کرانه تویی ، ما شکسته‌ایم در حدود

اگر مرا به فنا خوانی ، به شوق آن بشتابم

که در فنا تو پدیدی ، در آفرینشِ نابود

به هر نسیم تویی ، ای هوای صبح ازل‌ گون

که هر نفس چو برآید ، ز بوی کوی تو بود

من آن غبار ره تو ، که در سکوت بیابان

به یاد گام تو خیزد، که جز تو نیست نمود

جهان ز جلوۀ نامت هنوز مست و گران است

و من به یاد همان دم، که در تو گم شوم، آسود

#بهنام_محترمی#