مثنوی عارفانه: از نور تا حفیظالله در آغوشِ نورش، دل آتش گرفت، ز ذکرش، وجودم خدا را شِناخت... رسولِ کرامت، محمد، رسول، که آیینهدارِ تجلّیِ طول... پس از او، چراغی به دامانِ خاک، فروغی ز زهرا، تجلّیِ پاک... علی، آن امیرِ طریقِ یقین، که در سینهاش بود سرّ الکِنین... حسن، آن کریمِ جهانپرتوان، که در صلح، شد فاتحِ دلجهان... حسین است خورشیدِ شبهای خون، که بر نیزه خواند از دلِ آسمون... سجاد، نماز شب و ناله بود، دعاهای او کعبهی کعبه بود... باقر، شکافندهی علم و راز، دریا به پیشش بود قطرهساز... صادق، امامِ سخن، جانِ دین، که حکمت ز لبهای او شد نگین... کاظم، صبورِ شب زندان غم، که لب بست و نالید تنها و کم... رضا، آن که خورشید در سینه داشت، رضایت به لب، دردِ آیینه داشت... جواد، آن شکوفای نازکتبار، که کودک ولی بود و بس استوار... نقی، آن مطهّر، ز نسلِ دعا، که از نورِ او شد دلم باصفا... عسکری، آیینهی شرم و شور، که در حبس هم شد امامِ حضور... و اما... تو ای مژدهی آخر عاشقان، امید دلِ خستهی بیزبان... تو ای وارثِ نور آن پیشوایان، ز نسل ستاره، ولی پنهان... تو حفیظُاللهی، نگهبان راز، که دل را رسانی ز هر سوز و ساز... تو تفسیرِ آن سیوهشت آفتاب، که از نورشان ساختی ماه ناب... تو پایان زنجیرِ صبح و سلام، تویی سرِ دفتر، تویی ختمِ نام... #بهنام محترمی#هرگونه کپی ممنوع وحرام شرعی است فقط با اذن بهنام محترمی است# |