طلب


چون صبح دلم زِ خوابِ غفلت برخاست،
از گوشه‌ی جان صدای دعوت برخاست.


بانگی شنیدم از دلِ خود، بی‌صدا،
می‌گفت: بیا، که راهِ تو شد آشکارا.


نه دل قرار داشت، نه دیده قرار،
هر ذره مرا صدا زد از آن دیار.


گفتم که کجاست آن که جان را دهد؟
آواز رسید: اویی که جان آفرید.


در هر نفس آتشِ طلب می‌دمید،
چون شمع، وجودم از درون می‌خشید.


نه راه به پا مانده، نه طاقت به سر،
هر گام مرا می‌کشید بیشتر.


در موجِ نیاز، کشتیِ من بی‌سکان،
اما به امیدِ ساحلِ جانان.


پرسید دلم: پایانِ این ره کجاست؟
گفتم: طلب است، خود طلب، خود خداست.


چون کودکِ گم‌شده میانِ کویر،
می‌دوختم از اشک رهی در مسیر.


هر ذره مرا آینه‌ای شد زِ او،
هر آه دلی، نغمه‌ای شد زِ او.


تا آتشِ طلب درونم چو شرر،
خود سوختم و شدم آغازِ سفر.

عشق

چون شعله‌ی عشق بر دلم زد شرار،
سوخت همه نقش‌های روز و غبار.


عقل آمد و گفت: صبر کن، راه دور است،
دل خندید و گفت: در جنون نور است


در بزمِ وصال، جامِ من لب‌فروز،
مستی‌ست که هوش را کند خاک‌پوش.


هر قطره‌ی اشکم، شرری از شراب،
هر آهِ دلم، قصه‌ی صد اضطراب.


در آینه‌ی جان، رخِ او دیدم،
گفتم به خودم: همه‌او، من کِی‌م؟


نه تابِ فراق و نه طاقتِ وصل،
هر لحظه مرا می‌کِشد عشقِ اصل.


افتادم و برخاستم از باده‌ی او،
گم گشتم و پیدا شدم از جاده‌ی او.


هر ذرّه دلم نامِ او را سرود،
هر نَفَسِ من بویِ او را نمود.


در سوز و گداز، جانم آتش گرفت،
خاکم زِ نسیمِ نازش سرگرفت.


گفتم: به چه باید، این دلِ شوریده را؟
گفتا: به فنا باید و دیده را


تا سوخت دلم زِ عشقِ او، دانستم،
کاین آتشِ پاک است، نه ویرانگرِ غم.

#بهنام محترمی#