مثنوی ارنی ولن ترانی #بهنام محترمی#
مثنوی «ارنی و لن ترانی»
گفتوگوی جان عاشق با معشوق نهان
گفتمش: «ای راز عالم، ای خدا
پرده بردار از جمالت، ای وفا
گفتمش: «جانم گرفته شور تو
دل نمیخواهد، مگر در نور تو
گفتمش: «خود را نشان ده، ای عزیز
یک نظر، ای یارِ شبهای گریِز
او به نرمی گفت با آهی نهان:
در نگاهت هستم، ای حیرانِ جان
گفتمش: «ارنی! ببینم روی تو
گفت: «به اطرافت نگاهی کن، بگو
گفتم: «ای دلبر، حجاب از من ببر
گفت: «تا خود را نبینی، من مپَر
گفتمش: «پس کی ببینم روی تو؟
من که مُردم در تبِ بویِ تو!
گفت: «لن ترانی، ای جان بیقرار
من نه در ظاهر، نه در چشم انتظار
گفتمش: «این دل مگر سنگ است و کور؟
نیستی پیدای من، ای ماهِ دور
گفت: «من در هر تپش، هر موج، هستم
تو نباشی، من در آن تن نیستم
گفتمش: «بس کن، بیا رخسار کن
خستهام، یکبار خود اظهار کن
گفت: «تو باید شوی آیینهوار
تا ببینی نقش ما، بی پردهدار
گفتمش: «من شعلهام، خاکسترم
بی تو بیمعناست، حتی بسترم
گفت: «من با توام، همیشه در سکوت
نیستم آن کس که بیتو گم بشود
گفتم: «این دل بس گریزان مانده است
در شب تار تو را خوانده است»
گفت: «در هر اشک تو، نوری نهفتم
در دل آتش، خودم را شکفتم»
گفتمش: «دیگر نخواهم امتحان
من تو را میخواهم ای یارِ نهان
گفت: «چون چنین گشتی فنا اندر طلب
چشمهام، جاریست در قلبت، عجب...
آن زمان، فهمیدم از لطف و نوا
لن ترانی نیست «نه»، یعنی «بیا
چون ز خود بگذشتم و دل پاک شد
چشم دل وا گشت، او شد بینقابِ بود...
#بهنام محترمی#