مرا خوابی‌ست در شب‌ها، پر از عطرِ حضورِ او

نه پیدا بود، نه پنهان؛ نه دور از دل، نه در منظر

نگاهش مثل نور ماه، به دیوار اتاقم ریخت

در آیینه نبود اما، دلم لرزید از باور

صدای گام او آمد، ولی خاموش و آرامی

چو بادی بی‌صدا پیچید و برد از سینه‌ام گوهر

لبش چون بوسه‌ی خواب است، شیرین و غریب‌افزا

نمی‌پرسم چه می‌خواهد، نمی‌داند که من مضطر

چو سایه روی دیوار است، به هر سو می‌کشد ما را

نه دل دارد، نه زنجیرش، فقط وابسته‌ایم از سر

دل از بودن نمی‌گیرد، ولی از رفتنش آتش

نه شوری، نه قراری، نه پیغامی، نه هم‌سنگر

به شب می‌آید آرام و به شب می‌رود بی‌رد

به جا می‌ماند از او عطر و یک خواب و دو چشمِ تر

به هر سو می‌روم، پیداست ردّ پای خاموشش

در آنجا که نمی‌ماند، دلم می‌مانَدش بر در

زمان در دست او خم شد، مکان بی‌معنی‌ام گردید

شدم بی‌جا، شدم بی‌چیز، شدم بی‌نام و بی‌محضر

اگر روزی بیاید باز، بپرسم: بودی آیا تو؟

بگوید: چیزی انگاری، منم رؤیا، نه آن دیگر!

بگویم: رؤیا اگر بودی، چرا بوی تنت مانده؟

"چرا شب‌ها نفس‌هایت در این آغوش می‌چرخد؟"

چرا هر جا نشینم، ردّ چشمِ توست در آیینه؟

چرا بی‌دست و بی‌آغوش، دلم از بوسه می‌سوزد؟

نبودی، لیک بودی… چون نفس، بی‌وقفه در جانم

تو آن آهی که پنهان بود، ولی از سینه‌ام می‌خَست

نه خواب و وهم و پنداری، تویی آن نیمه‌ی گم‌شده

که هر شب با تو می‌میرم، سحر با نام تو زنده‌ست

#بهنام محترمی#