بازگشت عاشق
بازگشت عاشق
از کویِ فنا، ز آتشِ وجود، باز آمدم
با دلِ سوخته و نوری تازه، باز آمدم
نه آنکه از مردم گسسته باشم، نه
که در خلوتِ خاموش، فراموش کرده باشم
بلکه چونان چراغی در شبِ ظلمت،
تا روشن کنم راه، دست در دستِ وقت
باز آمدم با غمی پُر از امید
با قلبی که از عشق، سرشار و سدید
باز آمدم تا بشنوند نغمهی تو
تا بگیرند از من، پیامِ تو، ز شور و نو
هر کجا رفتم، زمزمهی تو بود
در لبخندِ کودک، در نگاهِ سردِ خسته بود
گفتم: عشق، اینجاست، در تو، در من، در ما
نه دور، نه غریب، که اینجاست در همه جا
باز آمدم تا بگویم به دلها
که جهان جای روشن است، نه غم و نه بلا
باز آمدم، ولی از جنسِ دیگرم
چون شمعی که سوخته، ولی روشنترم
نه دیگر تنها، نه دور و جدا
که من شدهام نغمهی صدای شما
دستم را بگیر، که با هم برویم
راهِ عشق را، که به نورِ تو جویم
باز آمدم تا بگویم «صبر» دار
که پس از شب، صبحِ روشن، انتظار
باز آمدم تا دردی را بشنوم
و لبخندی را به دلها بدهم نوم
باز آمدم از سرِ شکفتنِ جان
که در این بازگشت، شد آغاز ایمان
باز آمدم تا در آغوشِ خلق
عشق را جاری کنم، بی هیچ فِرق
چون رودِ جاری، به سوی دریا
من بازگشتم، با نوری که پا
در دلِ شب میدرخشد، بیصدا
باز آمدم، عاشق، از سکوتِ فنا
#بهنام_محترمی#