داستان قلم ونی#نوشته بهنام محترمی#
داستان قلم و نی
در دل یک نیستان پر از نیهای سبز و پرحیات، نیای جوان و پر از امید، روزهای خود را در کنار دیگر نیها میگذراند. نیها با هم در باد میرقصیدند و در دل طبیعت به هم میآموختند که چگونه به صدا درآیند، چگونه نغمهها و رازهای طبیعت را فریاد کنند. نی، همچون دیگر نیها، در دل این دنیای سبز با دیگران در هم آمیخته بود، ولی چیزی در دل او همیشه به دنبال چیزی بیشتر بود.
یک روز، نی از نیستان جدا شد. دلش دیگر تاب ماندن در آنجا را نداشت. جدایی از نیستان، آنقدر در دل او سنگینی کرد که هر لحظه احساس میکرد که بخشی از وجودش را از دست داده است. نی، خشک و بیروح، در گوشهای از دنیای بزرگ رها شد.
اما از دل همان خشکی و غم ناشی از جدایی، نی شروع به کار جدیدی کرد. درد جدایی، همچون شعلهای در دل او میسوخت و او را به نوعی از هنر رهنمون میکرد که هیچگاه در نیستان آن را تجربه نکرده بود. نی که زمانی صدای نغمهها و آهنگهای طبیعی را میسرود، حالا بهعنوان قلم، در دستان هنرمندانی که به دقت به آن نگاه میکردند، زندگی دوبارهای پیدا کرده بود.
او دیگر صدای نغمههای خوشایند نمیساخت، بلکه اکنون از غم و درد جداییاش خط مینوشت. این خطها بر روی کاغذها چون شبنمهای صبحگاهی، زلال و زیبا بودند، اما در هر خط، اندوهی نهفته بود که به عمق دل مینشست. خوشنویسی، هنری بود که نی از دل درد و رنج خود به آن دست یافت. او میدانست که جداییاش از نیستان، بخشی از سرنوشت او بود، اما حالا از این درد، کلماتی زیبا میساخت که به دست نویسندگان میرسید و با آنها، داستانها و افکار بهوسیله خطهای زیبا بیان میشد.
خطهایی که نی مینوشت، هر کدام داستانی از غم و جدایی بودند. هر حرکت قلم، منعکسکننده درد دوری از نیستان بود. نویسندگان با دیدن این خطوط، در دل خود فهمیدند که این خطوط، تنها نشانهای از زیبایی ظاهری نبودند، بلکه رمز و رازی از یک زندگی پر از غم و جدایی در دل آنها پنهان بود.
#بهنام محترمی#نوشته بهنام محترمی#