طپشِ عشق

من بودم

آنگاه که نخستین جرقۀ جان

در گلِ خاموشِ آدم دمیده شد

و خاکِ سرد

از گرمای نَفَسِ من

به موجودی شگفت بدل گشت

موجودی که نه از جنس سنگ بود

نه از جنس نور

بلکه پلی میان هر دو

دل را در سینه‌اش نهادم

کاسه‌ای از نور و نَم

از جنسِ آتش و آب

ظرفی برای شور

و رازخانه‌ای برای عشقی که

پیش از او، در هستی شناور بود

اما خانه‌ای نداشت

عقل را در جانش نشاندم

چون چراغی بر بلندای کوه

تا راه را بیاموزد

تا سایه را از نور جدا کند

تا به هنگامِ حیرت

پناهی از روشنی داشته باشد

اما دل را آفریدم

تا چیزی را بفهمد

که چراغ‌ها هرگز نمی‌فهمند

زیبایی

آن زیبایی که نه در رنگ دیده می‌شود

نه در شکل

بلکه در حضورِ یک روح در برابر روحی دیگر

و چون زمان رسید

دو نیمه را در مسیر یکدیگر نهادم

تا وقتی نگاه‌ها گره می‌خورند

آدمی احساس کند که جهان

با همۀ پهنا و سنگینی‌اش

برای لحظه‌ای کوتاه

از حرکت می‌ایستد

و تنها یک چیز را می‌شنود

طپشِ دل

دل را آفریدم تا بتپد

نه تنها برای زنده نگه‌داشتنِ تن

بلکه برای لحظه‌ای

که نسیمِ عشق،

بر دیوارهای سینه می‌وزد

و آن خانه‌ی کوچک

چنان به لرزه درمی‌آید

که گویی تمام عالم

در آن اتاقکِ کوچک جا شده است

هر طپش را من نهادم

هر لرزش را من نوشتم

این منم

مقلبُ القلوب

که دل‌ها را از سکون

به شور می‌رسانم،

و از شور

به آرامشِ وصال

زیرا دانستم

آدمی

اگر عاشق نشود

نیمی از آفرینش را نمی‌بیند

چون عشق

چیزی بیرون از انسان نیست

نخ تسبیحی است

که روح و تن را

به هم می‌بافد

و آفرینش را

به ادامه می‌کشاند

آدم را در کرۀ خاکی نهادم

در میان خاک و نور

تا عشق را تمرین کند

تا بیاموزد

که هیچ حقیقتی

بی‌عشق کامل نمی‌شود

تا بداند آرامش

نه در قدرت است

نه در ثروت

بلکه در لحظه‌ای است

که دلِ او

بافتی نادیده

در دلِ دیگری پیدا می‌کند

و این راز را در ژرفای وجودش نهادم

هرگاه دو دل

به ریتمی یکسان بتپند

جهان

به اندازۀ یک تپش

زیباتر می‌شود

پس این منم

که تا ابد

هر دل را

به حرکت درمی‌آورم

به ادامه می‌کشانم

و در هر تپش

راز عشق را

از نو می‌نویسم

تا آفرینش

نه فقط ادامه یابد

بلکه

معنا پیدا کند

زیرا اگر دل نمی‌تپید

آدمی فقط زنده بود

اما زندگی نمی‌کرد

اگر عشق نمی‌بود

عالم فقط بود

اما روشن نمی‌شد

و اگر دو دل

هر از گاه

در میان این خاکدان

به هم نمی‌رسیدند

من خود

دلیلِ ادامه‌دادنِ جهان را

از دست می‌دادم

#بهنام_محترمی#