محبوس درد خویشتن، به بند سرد بسته‌ام
در آینه‌ی شکستگی، خویش را شکسته‌ام

نه هیچ نور روشنی، نه آفتاب تازه‌ای
به سایه‌زار حسرتِ، عمری دراز خسته‌ام

مسیرها غبار شد، صدای پا به باد رفت
من از عبور بی‌هدف، چو رهگذار خسته‌ام

خدای گمشده کجاست؟ نشان او چرا نماند؟
از این سوال بی‌جواب، شب و نهار خسته‌ام

درون هر سکوت تلخ، هزار بغض بی‌صداست
من از سکوت جاودان، به این فشار خسته‌ام

نه اشک مرهمی دهد، نه زخم‌ها گشوده شد
من از امید بی‌ثمر، و انتظار خسته‌ام

#بهنام محترمی#هرگونه کپی برداری ممنوع است