آتشی افروخته ام پروانه ها نزدیک نور آتش می شدند وبه همان سرعتی که نزدیک شدند دور می‌شدند، در فاصله زمانی که بر نور آتش افزون می‌گشت پروانه با قدرت تمام بالهای خود را باز وبسته می‌کرد وبه دل نور میزد غافل از این که نور مجازی است وپشت آن نور ،آتش است که پایان زندگی پروانه را رقم می‌زند ولی با این حال پروانه دانسته یا ندانسته یا غیرقابل ادراک ما به نور پیوندمیخورد واین پیوند پروانه را به خاکستری تبدیل میکند که از بقایای پروانه در زمین باقی میماند

آتشی ،ساختم برآن افروختم

خاکستری ساختم بر جسم پروانه

(احوال عمر ما یا برق است یا شمع ایست یا پروانه ای)

آتش و پروانه

آتشی افروخته‌ام،
نه برای سوزاندن، بلکه برای روشنایی،
اما پروانه‌ها…
آن‌ها آتش را به نور می‌بینند،
و به سویش پر می‌کشند؛
بی‌خبر از اینکه پشت نور، آتش است،
و پشت آتش، پایان.

پروانه‌ها دانسته یا نادانسته،
با شور و طمع به نور نزدیک می‌شوند،
با بال‌های ظریف‌شان ضربه می‌زنند،
و در هر ضربه، ذره‌ذره خود را
به خاکسترِ روشنی می‌بخشند.

و من می‌نگرم به این پیوند،
که چگونه خواستن و سوختن
دو روی یک سکه‌اند؛
و در همین خواستن است که فنا معنا می‌یابد.

آتشی ساختم،
تا روشن کند راه پروانه‌ها را،
ولی نمی‌دانستم آن راه،
راه به نیستی است.

خاکستری ساختم،
بر جسم پروانه،
ولی روح او،
در شعله‌های آتش،
جاودانه می‌سوزد و می‌رقصد.

احوال عمر ما یا برق است یا شمع است، یا پروانه‌ای،
که عاشق نور می‌شود،
هر چند که پایانش سوختن است

پروانه و وسوسه‌ی نور

پروانه‌ها باز هم به سوی نور می‌آیند،
وسوسه‌یی در دلشان شعله می‌کشد،
نوری که نه آن چیزی‌ست که می‌نماید،
بلکه بازیِ سایه و آتش است،
چیزی میان عشق و فنا.

پروانه می‌داند،
اما دلش نمی‌خواهد بداند؛
چرا که نور، وعده‌ی زندگی‌ست،
و حتی اگر سرانجامش آتش باشد،
باز هم انتخاب می‌کند،
پرواز به سمتش.

شاید این دل‌بستگی،
نه به نور، بلکه به آرزویی‌ست،
آرزو به چیزی فراتر از تاریکی،
فراتر از خود.

با هر ضربه‌ی بال،
پروانه گویی فریاد می‌زند:
من زندگی را می‌خواهم،
حتی اگر به بهای فنا باشد.

و من،
ناظرِ خاموشِ این بازی،
می‌بینم که چگونه عشق،
به تنهایی تبدیل می‌شود،
و نور، به آتشِ رهایی‌بخش و ویرانگر.

این‌گونه است که پروانه،
هم‌زمان با پرواز به سوی نور،
در آغوش آتش می‌افتد،
و خاکسترش، قصیده‌ی عشق می‌شود.

خاکستر و تولد دوباره

خاکستر پروانه هنوز گرم است،
اما دیگر جسمی نیست که به آن تعلق داشته باشد.
خاکستر، پایان نیست؛
بلکه آغاز است،
آغازی که در دل خاموشی،
شعله‌ای جدید را زنده می‌کند.

چگونه ممکن است خاکستر، زاده شود؟
چگونه می‌تواند آن‌چه سوخته، دوباره جان بگیرد؟

پاسخ در آنجاست،
در عشقِ پرواز،
در شکوهِ سوختن،
در ایمان به نوری که شاید تنها یک وهم باشد،
اما همین وهم، جان را می‌سوزاند و می‌سازد.

پروانه‌ای که سوخت،
دیگر ترسی از آتش ندارد؛
زیرا می‌داند،
که هر بار سوختن،
فرصتی است برای رها شدن،
فرصتی است برای پروازی نو.

خاکستر، نه پایان،
بلکه پلِ عبور است،
به سوی نوری که این‌بار،
شاید حقیقی باشد،
یا حداقل، رویا باشد.

و من،
همچنان ناظر،
منتظر روزی که پروانه،
دیگر فقط به نور نگاه نکند،
بلکه نور را در خود بیافریند.

شاید ما نیز، مانند پروانه‌ها،
باید سوختن را بیاموزیم،
تا توان پرواز کردن به سوی نوری حقیقی را داشته باشیم.

[آیا آتش بی‌تقصیر است؟
آیا نور، گناهکار است؟
و اگر آتش آگاه است، چرا می‌سوزاند؟]

اعترافات آتش

من آتشم،
نه نورم، نه نجات، نه نیرنگ.
منم که می‌سوزانم،
اما هرگز کسی را دعوت نکرده‌ام.

پروانه آمد،
با بال‌هایی لرزان،
و شوقی که از من بزرگ‌تر بود.
من گفتم: "من آتشم..."
او گفت: "تو نوری."

من گفتم: "می‌سوزانم."
او گفت: "می‌خواهم که بسوزم."

و سوخت...

نه از قساوت من،
بلکه از ایمان خودش،
به نوری که هرگز وعده‌اش نداده بودم.

در جهان،
هر چیز به قدرِ خودش صادق است؛
من آتش بودم، و سوختم.
او پروانه بود، و سوخت.

ما هردو به رسمِ خویش وفادار بودیم،
و این‌چنین، عشق اتفاق افتاد.

پس ای انسان،
اگر پروانه‌ای،
بدان که عشق، همیشه روشنی نیست،
گاهی راستی‌ست در لباسی شعله‌ور.

و اگر آتشی،
بدان که روشنی‌ات،
هم زندگی می‌بخشد، هم پایان را آغاز می‌کند.

هرکه به سوی نور رود، باید بداند:
نور، چهره‌ای دارد... اما نقاب ندارد.

بازگشت پروانه

من بازگشتم.
نه با بال، نه با جسم،
که با چیزی فراتر از پرواز:
با فهم.

سوختم،
در شعله‌ای که گمان نورش را کرده بودم،
و خاکستر شدم،
بر دامن زمین،
زیر نگاه همان آتشی که نگفت: بیا.

مدتی در خاموشی بودم،
نه زنده، نه مرده،
نه پرنده، نه خاک،
تنها سکوت.

اما سکوت،
رحمِ تولد دیگری بود.

اکنون، باز آمده‌ام،
نه برای پرواز،
بلکه برای نگاه.
من این بار نه عاشق نورم،
نه هراسان از آتش.
من، فقط هستم.

درک کرده‌ام:
که نور، نیرنگ نبود،
و آتش، دشمن نبود،
و پرواز، خودِ رهایی نبود.

من اکنون پروانه‌ام،
بی‌پر، بی‌شکل،
اما نه بی‌معنا.

من آمده‌ام،
تا به آتش لبخند بزنم،
و به نور نگاه کنم،
بدون وسوسه،
بدون ترس،
و فقط بگویم:

من تجربه‌ام،
نه قربانی‌ات.
من آگاهانه سوختم،
و اکنون، آگاهانه آرامم.

عشق، شاید آتش باشد،
اما پروانه، دیگر خاکستر نیست.
او، فهم شعله است.

پروانه‌ای که فقط نگاه می‌کرد

او باز آمده بود،
پروانه‌ای بی‌شکل،
بی‌نیاز از نور، بی‌میل به پرواز،
تنها با نگاهی عمیق،
که از دل خاکستر گذشته بود.

بر آتش نشست.
نترسید.
نپرید.
نه از نور گریخت،
نه به آن هجوم برد.

فقط نگاه کرد.

و در نگاهش چیزی بود
که حتی آتش را لرزاند.

نگاه او، پر از دانستن بود،
نه دانشِ کتاب،
بلکه دانشی که از سوختن زاده می‌شود،
از لمسِ شعله، از دل‌سپردگیِ بی‌قید.

آتش، با خود گفت:
این پروانه، دیگر پروانه نیست.
او گویی بخشی از من شده.
نه برای سوختن،
که برای دیدن.

و نور، آرام‌تر شد.
دیگر فریبنده نبود.
نه نیرنگ، نه وعده،
فقط روشنایی خالص.

و زمین، که همیشه خاکستر را بلعیده بود،
این‌بار سکوت کرد،
تا پروانه در نگاهش بماند.

گاهی، کامل‌ترین شکلِ عشق،
تماشاست، نه پرواز.
فهمیدن است، نه طلب.
و ماندن است، بی‌هیچ آتشی، در روشنایی سکوت.

وقتی پروانه، خودش نور شد

دیگر آتشی نبود.
یا شاید بود،
اما نه جدا از او.

پروانه، بعد از آن‌همه پرواز، سوختن، نگاه کردن،
به جایی رسید که فهمید:
نور، همیشه بیرون نبود.

آتش، همیشه دشمن نبود.

او، سال‌ها در جست‌وجوی نوری بود
که خودش بود.

نه در شعله‌ها،
نه در آسمان،
نه در نگاه دیگران.

او، خودش نور بود.

و آن روز، برای اولین‌بار،
شعله‌ای کوچک از دلِ خودش برخاست.
نه برای سوزاندن،
برای روشن‌کردن راهِ دیگر پروانه‌ها.

دیگر نیازی به پرواز نبود،
دیگر وسوسه‌ای در کار نبود،
دیگر خاکستری نبود برای ترسیدن.

او، خود نور شده بود.
نه نوری فریبنده،
نه آتشی سوزان،
بلکه حضوری آرام،
در تاریکی جهان.

و جهان،
با دیدن او،
اندکی روشن‌تر شد.

آن‌کس که در آتش سوخته،
و از خاکستر برخاسته،
اگر خاموش نماند،
نور خواهد شد.


[پروانه‌ای که از دل آتش گذشته، از خاکستر برخاسته، و به نور درونی رسیده، حالا ساکت نمی‌ماند.
او پیامی دارد — نه فریاد، نه موعظه، بلکه وصیت آرامی برای دیگران که هنوز در آغازِ پروازند.]

وصیت پروانه

من سوختم،
نه چون خام بودم،
بلکه چون آماده بودم.

رفتم تا روشن شوم،
نه برای خود،
بلکه برای آنان که هنوز در تاریکی‌اند.

اگر روزی نوری دیدی،
پیش از آن‌که به‌سویش پرواز کنی،
بپرس:
آیا این نور از جانِ کسی برخاسته،
یا از سوختنِ دیگران؟

اگر دلت لرزید،
دست نگه دار.
اگر بال‌هایت لرزید،
به یاد بیاور که پرواز، همیشه نجات نیست.

عشق، گاهی نقاب آتش است،
و اشتیاق، نام دیگرِ فریب.

اما…
اگر باز هم خواستی بروی،
برو.
زیرا سوختن، اگر آگاهانه باشد،
خودِ روشنی‌ست.

وصیتم این نیست که نروی،
که نخواهی،
که نپرسی.

وصیتم فقط این است:
با چشمِ باز برو،
نه با خیالِ نور.

و اگر روزی،
در دل تاریکی،
گرمایی یافتی
که از درونت می‌تراود…

بدان:
تو آغازِ نوری،
که نه خواهنده دارد،
نه قربانی.

تو خودِ شعله‌ای،
که نیازی به آتش ندارد.

پایان

#بهنام محترمی#