امام صادق (ع) ابن ربیع

همه‌چیز از آن لحظه آغاز شد که آسمان، سیاه‌تر از همیشه، در بالای سر بغداد، که شهر علم و قدرت بود، آویزان شد. بر روی زمین، مردی در لباس قاضی و با چشمانی خالی از هرگونه احساس ایستاده بود، ابن ربیع. او با چشمان از حدقه بیرون زده، نگاه به امام صادق (ع) دوخته بود، اما نه به چشم‌هایی که در دل آن‌ها هزاران حقیقت نهفته بود، بلکه به این نگاه که چون کوه‌های مغرور و بی‌رحم، آن را داغ می‌کرد.

امام صادق (ع) در کنار ابن ربیع، آرام ایستاده بود. دست‌های مبارکش به طنابی بسته شده بود که از قوام خود سر باز زده بود. طناب‌های سفید، در دستان بی‌رحم، در هم پیچیده می‌شدند و گویا خود را در تاریکی غرق می‌کردند. همچنان که امام صادق را از میان تماشاگران بی‌دفاع کشانده می‌شد، صدای ناله‌ای از دل زمین به گوش می‌رسید. صدای مردان و زنان دانشمندی که به او پناه آورده بودند، اکنون به چیزی بیشتر شبیه گم‌شده در میان هزاران فریاد بی‌صدا تبدیل شده بود.

همه‌چیز به سرعت به یک تصویر متناقض تبدیل می‌شد. آسمان و زمین در هم می‌ریختند. به ناگاه، ابن ربیع، که از نگاهش جز تهدید چیزی برنمی‌آمد، بر شانه امام صادق (ع) سوار شد. طناب کشیده شد و امام در میان فریادهای بی‌صدای مردم، همچنان که همچون سایه‌ای سنگین بر گردن شهر آویزان بود، به راه خود کشیده می‌شد. چهره امام هیچ تغییری نمی‌کرد. او در آن لحظه، بیش از هر زمان دیگری، مثل مردی از درختان و نهرهای خشک‌شده‌ای بود که در آن اطراف می‌گذشت، مانند درختی که در تاریکی نشسته و ریشه‌هایش در دل زمین کاشته شده‌اند.

زندان‌ها در انتظار بودند. اما در این راه، چیزی بیشتر از زندان در کمین بود. امام صادق (ع) به جایی وارد شد که نه دیوارهای آن زندان، بلکه ساکت‌ترین زنجیرهای تاریخ بشریت بود. انگار که عالم، خود را از هزاران هزار شاگرد و دانشجو پر کرده بود که هر یک به دیدار او آمده بودند، تا در این لحظه‌ی خالی از زمان و مکان، آموزه‌هایش را در دل‌های خود بکارند. صدای قدم‌های امام، صدای تیرهای آسمانی که به سوی زندان می‌آمدند، گویی همیشه در دل هر دانشجویی که روزگاری از از اعماق تاریخ بیرون می‌آید، باقی خواهند ماند.

و سپس، چنان که همیشه در تاریخ رخ می‌دهد، امام صادق (ع)، با چشم‌هایش که دیگر چیزی جز معرفت را در خود نداشت، به خود گفت:
"این فراق، تنها آغاز است. این طناب‌ها، تنها جلوه‌ای از زنجیرهایی هستند که همیشه در دل انسان‌ها وجود دارد. در این دنیای عجیب و بی‌رحم، تنها من و شما خواهیم ماند، تا بدانید که همگان از این رهگذر، درس می‌گیرند."

در این لحظه، ابن ربیع، که فکر می‌کرد پیروزی در دست دارد، در درون خود، در مسیر نامشخص زمان و مکان، به گونه‌ای مبتلا به درد شد که نمی‌توانست حتی یک قدم به جلو بردارد. شبیه مجسمه‌ای یخ‌زده، در برابر آن معلم بزرگ ایستاده بود. اما دیگر چیزی از پیروزی‌های ظاهری باقی نمانده بود.

#ابن ربیع های زیادی در تاریخ از صدر اسلام تا کنون بودند وخواهند بود #وبا شکل گیری شیع ابن ربیع های زیادی در تاریخ است#
#بهنام محترمی#