گلِ رخسار نپژمرد ز گردِ سال و تقویمم،
که دل تا عاشق است، از عشق می‌گیرد تراویمم.

چه حاجت عمر را با سال و سن تعبیر می‌سازی؟
که خورشید از دل شب هم درآید با تسلیمیم.

اگر هشتاد شد تقویمِ من، کم نیست گرمایم،
که جانم تازه‌تر از صبحِ اردیبهشت و بیمم.

زنی گل‌گونه و مردی ز نسلی سخت‌جان، پیداست،
که تا جان هست، امیدِ زندگی جاری‌ست در کیمیم.

نپرس از ضعف و پیری، عشق را پیری نمی‌سازد،
که در آغوش جانان، عارف از خود می‌شود خیمم.

کسی را نیست عیب آن‌گاه کز جان عاشقی زاید،
چه باک ار کودک آید از درِ پیری به تعلیمم؟

#بهنام_محترمی#

مردی با موی سفید با دلبری جوان را زنی دید گفت به دلبر شوگر ددی در پاسخ

نه ما آنیم که "شوهرددیِ" بی‌ریشه می‌سازند،
دلیرانیم، زنسلِ شیر، مردانِ سرافرازند.

مرا آیینه‌دار است از علی، مولا، شرافت‌ها،
که غیرت در نگاهش، ذوالفقار عشق می‌نازد.

اگر مردان غربی خم شوند از سایه‌ی پیری،
مرد شیعه، تا نفس دارد، ز نسل خضر می‌تازد!

نه یک زن، تا سه زن گیرد، اگر مهرش توان‌گر شد،
ولی با عدل و تقوا، نه به شهوت‌های انبازند.

چه عمری گر شود هشتاد، هنوزش طفل می‌آید،
که جانش گرم‌تر از روز تابستان شیراز است.

نبینید این سپیدی را، که در سر ریشه انداخته،
جوانمرد است و آماده، چو مردانِ شهیرازند!

#بهنام_محترمی#وبلاگ_پیشخوان_۱۰۶۷#