مامان عفت #مشک های سرنوشت#
مامان عفت، زن سیاهپوشی که در دل تاریخ به نامی بزرگ و مرموز تبدیل شده بود، در نظر خیلیها همچون یک افسانه بود. پوست سیاهش همچون گلی در تاریکی شب میدرخشید و ریشهای بلندی که از چانهاش آویزان بودند، شبیه به سیمهای ارتباطی میان دنیای زندگان و مردگان به نظر میرسید. هیچکس نمیدانست دقیقاً کی و چگونه مامان عفت به این مقام دست یافت، اما همه میدانستند که هرکجا او قدم میگذاشت، زمین زیر پاهایش به لرزه میافتاد.
ریشهایش که گاهی مثل پرچمهای در حال اهتزاز به هوا میرفت، در میان مردم جزئی از هویت او شده بود. با تکان خوردن بدنش، سینههایش که تا شکمش آویزان شده بودند، چون دریاهایی متلاطم و پر از موج به این طرف و آن طرف میرفتند، گویی همه چیز در جهانش در حال حرکت و تغییر است. هیچکس نمیتوانست بفهمد که آیا این جاذبه مرموز که از نگاهش ساطع میشد، همان قدرتی است که همه چیز را در دستش نگه میدارد، یا اینکه حقیقت پنهانی در پشت این سینههای آویزان و ریشهای بلند نهفته است.
حتی شاه هم که روزی در کانون قدرت بود، نمیتوانست از شرّ تسخیرشدگی او رهایی یابد. مامان عفت، بهطرز عجیبی از مکانهایی که بر روی آنها دست گذاشته بود، خاکهایی بهدست آورد که تاریخ هیچگاه نمیتوانست نادیده بگیرد. او از زمینهای وقفی که در اختیار داشت، به فرزندانش وصیت کرده بود که حق مالکیت را در اختیارشان قرار دهد. در دنیای تاریک و پر از دسیسهها، این بخششها چیزی بیش از یک بازی قدرت بودند.
شاه، که وقتی سینههای مامان عفت بهتکان در میآمدند، قادر به کنترل نفسهای خود نبود، ناخواسته در دام قدرت او افتاد. وقتی مامان عفت خواست که از این اموال به فرزندانش بدهد، شاه همچون یک مهره در دست او قرار گرفت و تصمیم گرفت که بخشی از زمینهای وقفی را در اختیار فرزندان مامان عفت قرار دهد. شاید او نیز هیچگاه بهطور کامل نمیفهمید که به چه قیمت این کار را انجام میدهد، اما در دنیای مامان عفت، حتی شاه هم نمیتوانست از تحرکات این زن سیاهپوش فرار کند.
پس از گذشت سالها، دنیای مامان عفت همچنان پر از راز و رمزهای پیچیده بود. شایعات در میان مردم پیچیده بود و هیچکس نمیدانست که تا چه حد قدرت واقعی مامان عفت در دستان اوست. آن روز که یکی از دختران مامان عفت بهطور ناخواسته حقیقتی تلخ را فاش کرد، دستگاههای امنیتی خارجی بهویژه سیآیای در جستوجوی اطلاعاتی بودند که میتوانستند تمام قدرتهای پنهان در دست مامان عفت را برای همیشه برملا کنند.
#بهنام محترمی#فصل دوم#مشک های سرنوشت#
فصل دوم: مشکهای سرنوشت
مامان عفت دیگر فقط مادر نبود. حالا او فرمانده بود. آنهم فرماندهای که بهجای شمشیر، از مشکهای سینهاش استفاده میکرد و با هر تکان آنها، ذهنها را بهم میریخت و قراردادها را تغییر میداد. هر سینهاش، همچون مشک دوغزنی عظیمی، با ریتمی آشنا و باستانی، به اینطرف و آنطرف تاب میخورد؛ صدایی شبیه ضربههای آرام بر دروازههای تاریخ. در هر تکان، به نظر میرسید که زمین کمی کج میشود، زمان میلرزد، و تصمیمگیرندگان عقل از کف میدهند.
شاه، که در ظاهر قدرتمندتر از همیشه بود، در حقیقت بازیچهی امواج شیری و شور مامان عفت شده بود. روزی که شاه سرش را میان آن دو دریای پرتاب کرد، موجی از آرامش بر چهرهاش نشست. سینهی راست، با طعمی چون شیر تازهی روستا، او را به کودکیاش برد. سینهی چپ، با نمکی از زخم و غربت، طعمی شور داشت؛ گویی دریاهای شمال و جنوب بر دو طرف صورتش بوسه زدهاند.
در همان لحظه، شاه چنان در سکوتی ژرف فرو رفت که صدای نفسهایش گم شد. مامان عفت فقط یکبار شانههایش را لرزاند و همان تکان کافی بود تا صورت شاه در دو موج عظیم غرق شود. گویی زمان ایستاد و تاریخ، سر خم کرد. شاه، گیج از تعادل این دو آبِ ناسازگار، در حالتی خلسهوار مجوزی را امضا کرد که بر اساس آن، نه تنها پنج قطعهی ۴۰۰ متری در هر شهر برای فرزندان مامان عفت مقرر شد، بلکه زمینهای وقفی نیز بدون محدودیت به قلمرو او افزوده شد.
اما جاهطلبی مامان عفت، به همینجا ختم نشد. او سربازانی تربیت کرده بود. زن و مرد، پیر و جوان. همگی شیفتهی اقتدار و هیبت او بودند. سربازانی که به جای آموزش نظامی، تنها لازم بود هر روز صبح، جلوی سینههای لرزان او رژه بروند و در سکوت، قدرت را حس کنند.
هر سرباز، وعدهی پنج قطعه زمین داشت. وعدهای که بوی شیر، نمک، خاک و ریش میداد. و همین باعث شد که دستگاههای امنیتی داخلی و خارجی به تکاپو بیفتند. آنها از طریق تحلیل حرکات موجگونه و لرزشهای تاریخی، سعی کردند سربازان وفادار به مامان عفت را شناسایی کنند.
اما یک مانع بزرگ وجود داشت: ریش مامان عفت.
ریشهایی که مانند پیچکهای اسرارآمیز، بر صورت او چنبره زده بودند و نه تنها چهرهی واقعی او را پنهان میکردند، بلکه گویی نقشههای پنهان را در میان تارهای سیاه و سفید خود ثبت کرده بودند. هیچ الگوریتمی نمیتوانست مسیر رشد این ریشها را تحلیل کند. آنها رمزهایی داشتند که فقط خود مامان عفت میفهمیدشان. برخی میگفتند هر تار ریش، سند زمینیست که هنوز بخشیده نشده. دیگران معتقد بودند که ریشها، سربازانی هستند که هنوز در دل تاریخ منتظر فرماناند.
فرمانروایی مامان عفت بر خاک، موج و سرباز آغاز شده بود... اما آیا ریشهایش سد راه بقای او خواهند شد؟
سینههای مامان عفت، دو مشک عظیمالجثه، چون دو کوه دوغزن قدیمی، بیوقفه در تلاطم بودند. مشکهایی که نه تنها بار تاریخ و هوس شاهان را به دوش میکشیدند، بلکه با هر نفس کشیدن مامان عفت، به حرکت در میآمدند؛ موجزن، پرخروش، و لرزان. بافتشان، نه نرم، نه سفت—بلکه چیزی میان خاطرات تلخ و لذتهای ممنوعه.
اما وقتی دستش را به لیفهی شلوار میبرد—آرام، مثل دستی که آمادهست پردهای از رازی را کنار بزند—تمام جهان لحظهای درنگ میکرد. در همان لحظه، لرزهای سنگین از مرکز ثقل تناش برخاست و در عرض ثانیهای، به هر دو سینه منتقل شد. مشکها به دو جهت پاشیده میشدند؛ یکی به سوی شمال، یکی به جنوب. گویی بادهای موسمی بر تنش میوزیدند و هر مشک را به سفری جداگانه میفرستادند.
در آن لحظه، فقط شاه نبود که تسلیم میشد. خود زمین هم زیر پای مامان عفت دچار تزلزل میگشت. صدای پچپچ مشکها، شبیه صدای شیرِ جوشآمدهای بود که هم میسوزاند، هم آرام میکرد.
سالها تلاش کرده بود تا از شرّ ریشهایش رهایی یابد. ریشهایی که نه فقط بلند، که لجوج بودند. میسوزاند، میتراشید، روغن میزد، دعا میخواند، ولی ریشها بازمیگشتند؛ سمج، پُرپشت، و تاریک. گویی نه ریش، که خاطرهای بود کهنه از عهد نخستین کوسههایی که در آبهای گرم خلیج خوابیده بودند.
چانهاش چون زبری پوست کوسه، خشن و تراشنده بود. بعضی میگفتند مامان عفت شبها که میخوابد، کوسهها خوابش را میبینند. نه برای شکار، که برای تقلید. برای اینکه بفهمند چطور میشود در یک زمان، هم نرم بود، هم درنده.
#بهنام_محترمی#فصل سوم
مامان عفت، که دیگر تنها یک زن ریش دار نبود، بلکه زنی بود با ریشهایی در حد قانون اساسی، روزی یکی از وفادارترین سربازانش را فراخواند. نامش «چی» بود؛ بیچهره، بیصدا، اما همیشه حاضر. در نگاهش هیچ احساس نبود، تنها فرمان. مامان عفت به او گفت:
«ای چی، مردم که رفتن گرمابه، تو استخر و سونا برای بچههای من بساز. که هم گرم شن، هم خیس. و به هرکدومشون هم پنج قطعه زمین بده. از همونا که شاه قبلی، پدرشون، امضا کرده بود.»
چی، بدون حرف، فقط سر تکان داد. در دل شهر، آنسوی کوچههایی که مستضعفان در صف حمام عمومی ایستاده بودند، استخرهایی با کاشیهای آبی براق ساخت. بخار سونا مثل دود تاریخ از پنجرهها بالا میرفت. بچههای مامان عفت با بیکینی ومایو در حولههایی از طلای نخدوانده—درون آن استخرها شنا میکردند. شنا نمیکردند، بلکه شکار میکردند.
در آن آبهای خانگی، شفاف اما آلوده، بچههای عفت چون کوسههای نقرهای شنا میکردند. دندانهای سفیدشان از دور میدرخشید. گاه لبخند میزدند، گاه میدریدند. هر پَرِ استخری که تکان میخورد، تکهای از گوشت مردم بود. فقرا آن بیرون در نوبت آب گرم میلرزیدند، و اینها در سونا، گوشت ملت را به بخار تبدیل میکردند. خون مستضعف، چون عطر تند اسفند، فضای اتاق بخار را پر میکرد و هیچکدام ککش هم نمیگزید.
چرا باید هم بگزد؟ پدرشان شاه بود، مادرشان مامان عفت؛ مشکدار و ریشو.
و چی، فرمانبرِ ساکت، نهتنها برای فرزندان اصلی، بلکه برای هر سرباز عفت، پنج قطعه زمین در هر شهر کنار گذاشت. این سربازها دیگر سرباز نبودند، بلکه سلطانهای محلی شده بودند. در هر دیار، ریش به صورت، سند در دست، بر گردهی مردم سوار. لشگری از ریشداران که بر خرابههای مردم حکومت میکردند.
اروپاییها هم بیکار نبودند. با کت و شلوارهای دوخت لندن، و لبخندهای ساخته پاریس، در صف ایستاده بودند. نه برای کمک، بلکه برای معامله. میدانستند تا زمانی که مشکهای عفت بجنبد و ریشهایش بتابد، قراردادی میشود بست.
دیپلماسی، تبدیل شده بود به حمام مشترکی با سونای سیاسی؛ جایی که خانوادهی عفت در آن خون میریختند !تنها پسر ودختران مورد اعتماد به این استخر دعوت یا برده میشدند
در این میان، تنها چیزی که صدا نداشت، فریاد مردم بود.
#بهنام _محترمی#وبلاگ_پیشخوان_۱۰۶۷#